با آقا درس داشتیم.منزل خودشان.چند جلسه که گذشت،چند نفری با هم مشورت کردیم و پول هایمان را روی هم گذاشتیم.
رفتیم بازار ، دو تخته قالی نو خریدیم ، بردیم و توی اتاق درس پهن کردیم پیش خودمان هم خوشحال بودیم که چه خدمتی کرده ایم!
اما...
وقتی وارد شدند تا چشمشان به فرش افتاد گفتند : خوب بود راهنمایی می گرفتید بعد...
نتوانستیم،هر کاری کردیم که بشود نشد،نتوانستیم متقاعدشان کنیم.
بالاخره مجبور شدیم قالی ها را پس بدهیم و به جایشان چهار تا زیلو بخریم