اسم مشهد كه مي آيد قصه فرق مي كند،
بخصوص اگر بعد از يك ماه روزه داري باشد، كه بشود عيد فطرت را با بوسه بر روي سنگ فرش هاي باب الجواد افطار كني...
اگر ورودت به آستان شمس الشموس از باب الجواد باشد كه فبها المراد، اگر مناجات سحر حرم از بلندگوهاي صحن رضوي پرده ي گوشت را بنوازند كه خوشا به حالت، اگر اذان صبح را صحن گوهر شاد، كنار حوض باشي و فواره ها به رقص آمده باشند كه ديگر هيچ، اذان گو هم كه موذن زاده باشد، دلت مي رود تا ثريا...
اما همه ي حرف اينجاست؛
رفتن يا نرفتنت، بردن يا نبردنت، ديدن يا نديدنت، اينكه بالاي سر زيارت نامه مي خواني يا بعد از نمازت برمي گردي و پشت به قبله سلام مي دهي...
به خودم كه نگاه مي كنم، به اندازه ي همه ي دنيا مايوس مي شوم.
به آغوش گشاده ي امام الرئوف كه نظاره مي كنم، غرق در شور و شعف مي شوم، يك جهان اميد مي شود دلم و وعده مي دهد خودش را خاك پاي زائر شدن...
سر و كارت با كريم كه باشد، كفران نعمت است فكر نبردنت؛ نرفتنت...
به ياري خدا و دعوت حضرتش رفتني هستم،
زيارت خواهيم كرد همديگر را، بعد از باب الجواد، كنار حوض، پاي تابلوي اذن دخول؛
اادخل يا الله، اادخل يا رسول الله...