باران اون شب تند تند بود ،یه نگاهی به آسمون کرد . شال و کلاه کرد که بزند بیرون . گفتم حالا دیگه کجا؟ گفت میخوای بدونی پاشو بریم بیرون...
لندرور شهرداری را برداشت راه افتاد توی شهر ، محله حلبی آباد . هر کس دقت می کرد می دید آب ها جمع شدن بعدش می ریخت توی یک خانه ،رفت در زد . یه پیرمرد اومد ، گفت حاجی یه بیل دارید بدید ما؟؟
پیرمرد دلش پر بود. شروع کرد به شهردار بد و بیراه گفتن . اما مهدی... شهردار ارومیه .. صداش در نیامد ، بیل را که پیدا کرد تا اذان صبح بیل می زد
لندرور شهرداری را برداشت راه افتاد توی شهر ، محله حلبی آباد . هر کس دقت می کرد می دید آب ها جمع شدن بعدش می ریخت توی یک خانه ،رفت در زد . یه پیرمرد اومد ، گفت حاجی یه بیل دارید بدید ما؟؟
پیرمرد دلش پر بود. شروع کرد به شهردار بد و بیراه گفتن . اما مهدی... شهردار ارومیه .. صداش در نیامد ، بیل را که پیدا کرد تا اذان صبح بیل می زد