ايستاده ايم پايين پاي قبر محمدرضا و عبدالرضا پسرخاله هاي مامان كه زن پا به سن گذاشته اي صدايش را به سختي بلند مي كند و مي گويد آن پسر سومي شان هم مرد و آقاجون بلندتر مي گويد خدا رحمتشان كند.
زني كه سن و سالش به مادر بزرگم مي خورد چند متر آن طرف تر نشسته است كنار قبري.
ميروم طرف ديگر قبر مي نشينمو سلامي ميكنم و جوابي مي شنوم. زن يك پايش را دراز و آن ديگري را جمع كرده است.
گوشي تلفن همراهش كنارش است و صوت زيارت عاشورا به سختي شنيده مي شود. از من مي خواهد كه برايش صدا را زيادتر كنم. كمي به گوشي ور ميروم و عاقبت صدا بلدتر مي شود.
گل از گلش مي شكفد. تشكر مي كند و مي گويد ديشب براي خواب عاشورا گذاشته بوده است بالاي سرش كه دخترش صداي گوشي را كم كرده و بلد نبوده زياد كردنش را.
مي پرسم كه صاحب قبر پسرش است كه سري تكان مي دهد و مي گويد 28 سال است كه هر پنج شنبه مي آيد ديدن پسرش. توي گرماي تابستان و برف زمستان. و ديروز مهمان داشته اند و نشده است كه بيايد. آدرس خانه شان را مي پرسم كه مي گويد سه راه سيمين و يكي يكي آدرس كوچه ها را تا خانه اش مي دهد و تاكيد مي كند كه اسم كوچه به نام پسرش است و ...
به نوشته روي قبر خيره مي شوم : شهيد محمدرضا نوروزي كه در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه در سن 21 سالگي ...
خداحافظي مي كنم و عزم رفتن.
دارم با خودم بلند بلند فكر مي كنم؛ بيست و يك – بيست و هشت ...