آنقدر شده است كه جيب هايم پر از پول بوده است و پاي اتوبوس رفته ام و راهي نشده ام و آنقدرتر بوده كه آهي در بساط نداشته ام و رفته ام به پابوسش شاهانه. هميشه تا اتوبوس و قطار و هواپيما راه نيفتاده؛ دلم آرام نشده.
ايندفعه را نمي دانم. بين خوف و رجا گير كرده ام .بين مي شود ونمي شود.
فقط مي دانم دلم برايش تنگ شده است. همين و بس.
... و صداي عليرضاي افتخاري در گوشم مي پيچد كه؛
چون آهوي گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم!
حوصله ي نوشتن مطلب تازه نبود. همان مطلب سال گذشته را به عينه آوردم. فقط عنوانش عوض شد. عكس را علي جويافر به انتخاب خودش آورده بود...
و حالا يكسال گذشته است از آن عكسي كه همه از آن خاطره داريم. امسال را توي عكسي باشيم، كه هم حرم داشته باشد و هم خاطره.... خدا مي داند.
فردا اتوبوسي هست كه راهي مشهد است. اتوبوسي كه براي تك تك مسافرهايش دعوت نامه فرستاده شده است.
اتوبوسي كه شايد هيچ كدام از صندلي هايش، جايي براي نشستن "من" نداشته باشد...
انگار لب هايم به زمزمه باز شده است...
هواتو كردم...
من حيرون تو اين روزا هواتو كردم...
دلم ... .
چه چرت و پرت هايي دارم مي نويسم. توي اوج خستگي سه ي بعدازظهر و يك دستي بدون پيش نويس تايپ كردن، بهتر از اين نمي شود...