با همسر مكرمه رفته ايم ماه عسل، زينبيه. پابوسي حضرت خانم، دختر موسي ابن جفرعليه السلام. بزرگواري كه به گفته محمد، رفيق شفيق مان و مسئول هماهنگي برنامه هاي حرم، آنهايي كه از عراق عازم ايران مي شوند براي زيارت، سه جا مي روند : مشهد، قم و همين حرم زينبيه خودمان.
در موضوع ماه عسل هم مسائلي مطرح است. اول اينكه، امثال بنده اگر "قاشق" دوم عسل به حلق شان برسد، كليه احشامشان بيرون مي ريزد. حالا تصور كنيد "ماه عسل" را.
در ثاني، ماه عسل براي كشاورزهاي قديم خوب بوده است كه چند ماه از سال را بيكار بودهاند. اگر من فقط " نيم ماه عسل" هم بخواهم بروم، از سركار مودبانه بيرونم مي كنند!
سوما، حالا چرا عسل؟
رابعا، كدام نوع عسل؟ سكنجبين، آويشن، يونجه يا و ...
پنجمش اينكه عسل كدام منطقه؟ خوانسار، فريدونشهر، اردبيل و يا ...
و ...
القصه، با سركار عليه ، همسر محترمه مثل دو تا مرغ عشق داريم از صحن حضرت مي آييم بيرون كه پخش صوت روضه اي توجه مان را جلب مي كند. اطراف را برانداز مي كنيم. جايي آنطرفتر مردم به دور بساطي حلقه زده اند. به تصور اينكه تعزيه است، راهي آنجا مي شويم.
جواني تقريبا 30 ساله، با موهاي ژوليده، شلوار شش جيب سبز رنگي به پا و تك پوش مشكي رنگي به تن دارد. چهار دور زنجير دور بازوهايش پيچيده و دور ميدان رجز مي خواند. گوشه ديگر ميدان صندوقي چوبي قرار دارد كه به زحمت خط رويش را مي خوانم : خطرناك ترين مار دنيا.
و ديگر بلندگويي دستي كه گه گاهي جوانك براي سخنراني استفاده مي كند و گاهي صوت روضه ي حضرت رقيه سلام الله عليها از آن پخش مي شود.
مرد آفتاب سوخته ي حدودا چهل ساله اي هم در گوشه اي از كادر وظيفه ي تداركات، امور مالي و تاييد و تصديق پهلوان را به عهده دارد كه با عنوان "سيد" خطاب پهلوان قرار مي گيرد.
قفس كوچكي هم منتهي اليه لوكيشن قرار دارد كه بچه ميمون بي نوايي به آدم هاي اطرافش خيره شده است.
پهلوان در حالي كه در قل و زنجير است، اطراف ميدان مي چرخد و رو به "سيد" مي گويد: سيد، اگر وسط پاره كردن زنجير جان دادم، به بچه هايم بگو پدرتان براي "يك لقمه نان حلال" جان داد و سيد در حالي كه اشك چشم هايش را پاك مي كند، قول مي دهد، "قول مردانه".
و بعد پهلوان خودش را گره مي زند به روضه ي عباس ابن علي و رقيه خاتون و بعضي كه گريه مي كنند و بعضي دست مي كنند توي جيب هايشان و آماده ي تقديم پول مي شوند به "سيد" مدير مالي و پشتيباني "پهلوان".
برمي گردم.
گنبد فيروزه اي دختر موسي ابن جعفر تو چشم هايم قاب مي شود.
يادم مي آيد از قديم، روضه ي موسي ابن جعفر كه مي خواندند، براي آزادي زنداني ها هم دعا مي كردند.
و حالا "پهلوان" كه در غل و زنجير است و اين مردم كه "زنداني" موهومات اند و تفكر، كه كم كم جايگاهي در نوع زندگاني مان ندارد...
دلم براي اين آدم ها مي سوزد، شايد آنها هم براي من...