یک هزار و یک صد و هفتاد و نه سال است که ندیده ام تان. اگر بگویم که همیشه دلتنگتانم، كه دروغ گفته ام، هر چند مي دانم دروغ هايم را هم باور مي كنيد.
راستش را بخواهيد اين روزها اصلا به فكرم نمي رسد كه به دروغ هم كه شده بگويم دلتنگتانم.
اما نه اين كه فكر كنيد هيچ وقت به يادتان نيستم، نه. آخرين بار وقتي بود كه درس نخوانده، سر امتحان حاضر شدم. از همان صبح علي الطلوع تا روي خود برگه ي امتحاني و بعدترش تا وقتي نمره ها را پشت شيشه ي دفتر مدرسه مان زدند، همه اش به فكر شما بودم.
سرتان را درد نياورم. گاهي حالم از خودم هم بهم مي خورد. وقتي ديگران التماس دعاهايشان را به سمتم پرتاب مي كنند. شرمنده، تحملم كنيد كه من هم دارم خودم را تحمل مي كنم...
از من عبورر مي كني و دم نمي زني / تنها دلم خوش است كه شايد نديده اي
روزي رسـد كه در آغـــوش گـيرمــــت / هـرگـز بـعيد نـيست خـدا را چه ديده اي!