سبحانک یا لا اله الا انت ، سال معنوی نو مبارک ...
اما بعد:
اولین شب قدر است ، سحرگاه 19 رمضان ، کمی ، شاید هم کمی بیشتر از کمی دیر میرسم به مسجد ، منظورم مسجد رضویست...
جایی برای نشستن نیست ، ولی تسلیم شدن هم کار خوبی نبود ، بزور خودم را میان مرکب ها (کفشها) جا دادم ، سمت چپم پمپ آب و سمت راستم باکس برق...
یاد میدان جنگ می افتم ، البته سن ما به این جاها قد نمیده ولی از اینکه خاکی هستم خوشم میاد ؛ خدایا دمت گرم...همینجوری!
برادر گرامی ام ،علی جنتی رو از میان جمعیت دیدم که تلویزیون مشغول دیدن او بود...
او هم می آید ، از دور دست ها ، توصیفات بماند.
قرآن ها که به سر می رود ، نور های مصنوعی شرمشان میشود ، خاموش میشوند...
به ظاهر خوب است ؛ بلکه عالی است ، همه خالی شده اند از این وصله های ناجور ، البته وصله ناجورش آپارتمانی نیست؛وصله ناجور مزرعه ای است...دنیا مزرعه است.
نماز صبح را هم مسجد مهمان ماست ،
وقت بازگشت می رسد اصلا حواسم به خودم نیست ، رفتگر حواسم را برمیگرداند ، می گوید ، دیشب دعوا بوده است؟
- نه حاجی... چطور مگه؟
کمی مکث کرد ، قبل از اینکه چیزی بگوید خودم میفهمم ، آشغال ها را می گوید.
پوسته انواع خوراکی ، همین ها که امروزه بازارشان داغ است.
گفتم نه آقا ! دیشب دعا بوده نه دعوا ؛ یک واو فاصله دارند ...
اما همین واو اینقدر آشغال درست کرده است ؛ حاجی! مقصر واو است نه مردم...
کمی جلوتر بطری آبی نصفه و نیمه است که کمی خاک رویش نشسته...
بطری سان استار هم کنارش ؛ خیلی جالب است شما ها خواب ندارید ؟؛ زوج های خاکی جوان باشمایم!!!...
انگار فقط شما نیستید ، آنطرف تر هم یک زوج دیگر هست یک زوج ، دو زوج و سه زوج و ....
آدم ها خوابند شما هم بگیرید بخوابید ...
ظهر که میروم مسجد زوج های خاکی را نمیبینم ، زوج ها انگار به حرفم گوش کردند ؛ همه به خانه رفتند....