loading...
هیئت قاسم ابن الحسن اصفهان
پایگاه اطلاع رسانی هیئت بازدید : 71 سه شنبه 01 مرداد 1392 نظرات (0)
بعد از سلام                                             
در ابتدا ميلاد كريم اهل بيت امام مجتبي را خدمت رسول اكرم (ص)، اميرالمومنين (ع)، حضرت زهرا(س)، اباعبدالله الحسين (ع) و ائمه ي هدي صلوات الله عليهم اجمعين تا حضرت بقيه الله الاعظم و محضر مبارك اعضاي هيات نوجوانان قاسم ابن الحسن عليه السلام تبريك عرض نموده و از خداوند مهربان، تقرب به امام مجتبي را بيش از پيش خواهانيم.

حديث :

«مَنْ عَبَدَ اللّهَ عَبَّدَ اللّهُ لَهُ كُلَّ شَىْء.»

كسى كه عبد خدا  بشود، خداوند همه چیز را عبد او گرداند.

كتاب :

بخوانيد کتاب « آفتاب  غریب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

داستانك :

سجده اش طولانی شده بود. تعجب کردیم. نماز جماعت و این سجده تا به حال از پیامبر ندیده بودیم گفتیم شاید وحی نازل شده. نماز که تمام شد جلو رفتیم علتش را پرسیدیم.
فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بود. دلم نیامد او را پایین بیاورم منتظر ماندم خودش پایین بیاید.
گفتیم : یا رسول الله با دیگران اینطور رفتار نمی کنید.

فرمود: حسن ریحانه من است هر کس می خواهد به بهتر و مهتر بهشت نگاه کند به حسن نگاه کند.

 

راز سجده ی طولانی

 

سجده اش طولانی شده بود. تعجب کردیم. نماز جماعت و این سجده تا به حال از پیامبر ندیده بودیم گفتیم شاید وحی نازل شده. نماز که تمام شد جلو رفتیم علتش را پرسیدیم.
فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بود. دلم نیامد او را پایین بیاورم منتظر ماندم خودش پایین بیاید.
گفتیم : یا رسول الله با دیگران اینطور رفتار نمی کنید.
فرمود: حسن ریحانه من است هر کس می خواهد به بهتر و مهتر بهشت نگاه کند به حسن نگاه کند.

 
خدا دوست داران تو را دوست دارد
 

از كوچه ها مي گذشتيم. حسن را ديديم. بازي مي كرد. پيامبر قدم هايش را تندتر كرد . رسيد نزديكش . دست هايش را باز كرد ، مي خواست بغلش كند . او اما به اين طرف و آن طرف مي دويد . پيامبر هم به دنبالش ؛ هر دو مي خنديدند .او را گرفت .دستي كشيد روي سرش ، بوسيدش .
 فرمود :" تو از مني ، من از تو . خدا دوست دارد هر كه تو را دوست داشته باشد."

 
پسر پیامبر
 

شترعایشه برای شان شده بود بت
پِهِنش را می بردند برای تبرک . می گفتند بوی مشک و عنبر میدهد . شتر را که می کشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص .
علی نیزه را داد دست محمد بن حنفیه ، دلاور عرب بود . رفت تا نزدیک شتر ولی نتوانست بکشدش.برگشت پیش پدر. علی نیزه را گرفت . داد دست حسن .
صدای لشکرکه بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. صورت محمد قرمز شده بود . از پدرخجالت     می کشید . علی آمد جلو ، سرمحمد را گرفت بالا :
"محمدم شرمنده نباش . تو پسر منی ولی حسن پسر پیامبراست ."

 
سپاه امام
 

عده ای مسلمانان ظاهر نما آمدند برای دادن شعار.
عده ای حریص و آزمند آمدند برای کسب غنائم
عده ای از بازماندگان صفین آمدند برای کشتن معاویه
عده ای متعصب قبیله ای آمدند، برای تسویه حساب های شخصی
تعداد انگشت شماری شیعه
همه با هم شدند سپاه امام.

 
خیانت خواص
 

عبیدالله پسر عباس، فامیل امام، اولین کسی بود که مردم را دعوت کرد به جنگ با معاویه. می خواست انتقام خون دو پسرش را بگیرد. شد فرمانده سپاه امام با دوازده هزار سرباز، تعهد داد. قسم خورد در حضور مردم.
شبانه به سپاه دشمن پیوست، با هشت هزار سرباز. وعده ی ریاست و سکه های معاویه فریبش داد.

 
شرایط صلح با معاویه
 

- به کتاب خدا و سنت پیامبر عمل کنی.
- ولیعهد انتخاب نکنی، حکومت بعد از تو از آن حسن و اگر نبود حسین است.
- از علی جز به نیکی یاد نکنی.
- یاران و شیعیان علی را امان دهی.
- خطر و مزاحمت برای حسن بن علی و برادرش ایجاد نکنی.
این ها شرایط صلح بود با معاویه.

 
زیر پا گذاشتن صلح
 

- شیعیان را دست و پا می برید و به قتل می رساند.
- توهین به علی بیشتر از همیشه شد.
- دوستداران علی کافر شمرده شدند، مالشان غارت شد، خانه شان ویران. خودشان را شکنجه می دادند.
- یزید ولیعهد معاویه شد.
معاویه گفته بود بعد از صلح، عهدی را که با حسن بن علی بسته ام را زیر پا می گذارم.

 
پیام تسلیت
 

پیام تسلیت داده بودند برای امام ؛ دخترش از دنیا رفته بود
برایشان نوشت :
" دخترم رفت جایی که گذشتگان رفته اند ، آیندگان هم می روند."

 
خوف از خدا
 

رنگش پریده بود. صورتش هم زرد. بند بند بدنش می لرزید ؛ داشت وضو می گرفت .
زردی صورت و لرزش زانوانش بیش تر شد ؛
 به نماز ایستاده بود.

 
چه شتر خوبی
 

وارد اتاق شد. حسن و حسین را دید , نشسته اند بر پشت پیامبر .
سواریشان می داد . گفت : بَه بَه , چه شتر خوبی دارید شما !!!
پیامبر فرمود :
"سلمان ! من هم سواران خوبی دارم "

 
عزیز ترینها
 

روز مباهله . قرار بود پیامبر و علمای نصرانی جمع شوند , دعا کنند تا خدا هر که را به حق نیست نابود کند .
آمدند پیامبر را دیدند , آمده با علی و فاطمه و حسن و حسین ؛ عزیز ترین کسانش .
گفتند :" اگر محمد برحق نبود جرات نمی کرد حسن و حسین را بیاورد , اصحابش را می آورد. اگر مباهله کنیم , یک مسیحی هم بر روی زمین نمی ماند."
از مباهله خودداری کردند .

 
 هدیه ی خدا به مردم
 

پیامبر بود و علی . ابوبکر و عمر و عثمان هم با عده ای از مهاجرین و انصار نشسته بودند دور پیامبر , حرفهایش را گوش می کردند . حسن از دور می آمد . پیامبر دیدش . فرمود : " حسن را ببینید ؛ جبرئیل هدایتش می کند , میکائیل هوایش را دارد , پاره ی تن من است , پدرم فدایش شود."
بلد شد . اصحاب هم با او به استقبال حسن رفتند . دستش را گرفت , آورد نشاند کنارش ,  نگاهش را از او بر نمی داشت . فرمود : " این پسر هدیه ای است از طرف خدا برای مردم, بعد از من هدایتشان می کند , متولی کارهایم می شود , سنتم را زنده نگه می دارد .
هر کس که قدرش را بداند و گرامیش بدارد مرا گرامی داشته , خدا او را رحمت کند ."

 
دو درخت بهشتی
 

آنشب که مرا به آسمان بردند , داخل بهشت شدم . درختی دیدم , بوی خوشی داشت . زیباییش مبهوتم کرده بود . میوه اش اما از خودش بیشتر .
درخت دیگری هم دیدم . مثل قبلی .
از جبرئیل پرسیدم : " این دو درخت از تمام درختان بهشت بهترند , نامشان چیست ؟"
پاسخ داد :" یارسول الله ! اولی حسن است , دومی حسین."

 
پیشگویی امام
 

گاوی را می بردند تا ذبحش کنند . امام فرمود : " این گاو حامله است . پیشانی و سر دم گوساله اش هم سفید است." راه افتادیم , رفتیم پیش قصاب . سرش را که برید و شکمش را که شکافت , دیدیم گوساله ای با همان مشخصات در شکم دارد .
برگشتیم . پرسیدیم :" پسر رسول خدا ! جز خدا هیچ کس نمی داند چه چیز در رحم هاست . حتی فرشته ها هم   نمی دانند . تو چگونه فهمیدی ؟"
فرمود :" چیزهایی که آنها نمی دانند , ما می دانیم ."

 
4004
 

در نُخَیله بود . با معاویه نشسته بودند زیر سایه چند نخل . معاویه پرسید :"شنیده ام که پیامبر به نخل که نگاه می کرده می گفته چقدر خرما دارد . درست هم می گفته . حسن, تو هم علمش را داری ؟ می دانی این نخل چند خرما دارد ؟!"
فرمود :" پیامبر وزنشان  را می گفته من تعداد دانه هایشان را می گویم ؛ چهار هزار و چهار دانه ."
به دستور معاویه خرمای همه ی نخلها را چیدند ؛ چهار هزار و سه تا بود .
امام فرمود : " دروغ نمی گویم . باید یکدانه ی دیگر باشد . همه را تفتیش کردند , در دست عبدالله بن عامر بود ."

 
خجالت نکش
 

دوباره به پول نیاز پیدا کرده بود. چند بار از امام کمک خواسته بود , اینبار اما رویش نمی شد . ایستاد روبروی امام , می خواست نیازش را بگوید .خجالت می کشید . امام کیسه ای پول درآورد و به او داد , قبل از اینکه حرفی بزند. نمی خواست بیش از این شرمساریش را ببیند .

 
آمین
 

حسن بلند شد :" تو فرزند صخر هستی , من فرزند علی. پدر بزرگ تو حرب است , پدر بزرگ من محمد .  مادر تو هند است , مادر من فاطمه. مادر بزرگ تو نثیله است , مادر بزرگ من خدیجه .    خدا هر کدام از ما را که بدنام و منافق و کافر است , لعنت کند."
مردم آمین گفتند ؛ سخن رانیِ معاویه تمام شد . جواب ِ بدگویی هایش از علی را گرفته بود.

 
جواب یک پرسش
 

امام گریه می کرد و از قبر می گفت . گریه می کرد و از صراط می گفت.    گریه می کرد و از قیامت می گفت.      از ترس فریاد کشید و از هوش رفت ؛ یک نفر از حضور خلق در محضر خداوند پرسیده بود.

 
ضایع شده بود
 

معاویه بود و سران بنی امیه . از امام هم دعوت کردند . در دل , مقابل شکوه و عظمتش احساس حقارت می کردند. شروع کردند به ستایش بنی امیه .
هر کدامشان در مورد خانواده اش دروغی به هم بافت و گفت. پسر عثمان چیزی برای گفتن نداشت . به علی توهین کرد ؛
امام جواب همه شان را داد ؛ یک به یک .
 به پسر عثمان گفت:"... درست نیست به بزرگان توهین کنی . مَثلِ تو , مثل پشه ای است که می خواهد از روی تنه ی نخلی بلند شود , می گوید محکم باش ! درخت جوابش می دهد من متوجه نشستنت نشدم که حالا بخواهم بلد شدنت را حس کنم."
حاضران همه به خنده افتادند . از خجالت صورت پسر عثمان سرخ شد. ضایع شده بود.

 
جواب بدی با ...
 

دوست دار معاویه بود . در مدحش شعر می گفت و کینه ی امام را داشت . امام را که دید دیگر چیزی نفهمید . چشمانش را بست و دهانش را باز کرد . هر چه توانست گفت اما امام ساکت بود . حرفهایش که تمام شد دید لبخند می زند, از حال و احوالش پرسید و کیسه ای پول به او داد تا خرج زندگیش کند . سرش را پایین انداخت . شرمنده شده بود . محبت امام بدجوری در دلش افتاد . برگشت . دیگر وِرد زبانش امام بود و تعریف از او .
...
افتاده بودند دست و پای امام را می بوسیدند ؛ خودش با پنجاه نفر از خیشانش , همه شیعه ی امام شده بودند
 

 

                                                       برگرفته از کتاب « آفتاب  غریب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

 

به نقل از http://manbarak.blogfa.com/post-214.aspx

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
هم اکنون در حال مشاهده ی آرشیو قدیمی سایت هیئت قاسم ابن الحسن می باشید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • کدهای اختصاصی

    برای حمایت از ما از طریق درج لوگوی پایگاه اطلاع رسانی هیئت (مانند لوگوی بالا) ، کد درون کادر سفید رنگ زیر را انتخاب کنید و در بخش کد های اختصاصی کاربر ، کد های جاوا اسکریپت ، اسکریپتها ، کد های آی فریم ، کد های اضافه و یا ... درج کنید

    برای انتخاب بهتر کل بخش میتوانید پس از کلیک بر روی کادر سفید رنگ از کلید های ترکیبی ctrl و a استفاده کنید و سپس کلیک راست کرده و متن را کپی کنید