سلام سعيدم
به حكم جناب قيصر كه "گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود" گاهي دلم برايتان تنگ مي شود. البته ارادت هاي پيامكي ام گاه و بيگاه، شب و نيمه شب به محضر حضرت مستطاب جاري و ساري است و بنده نوازي حضرت دلبر كه گاهي پاسخگوي ارادت اين كمتر از كم هستند.
راستي جشن عيد غدير را هيات نبوديد و احتمال قريب به يقين پيگير هيات و خبرهايش كما في السابق.
خواستم تلفني گزارش بدهم ولي واقعيتش تحت تاثير فيلم هاي تلويزيون ترسيدم مكالمات شنود بشود و بعد هم دردسرساز. لذا برايتان نوشتم تا مطمئن باشم دست هيچ بني بشري به آن نمي رسد.
البته اين حقير هم پس از چند مدتي زائر هيات بودم و همزمان با اتمام سخنراني جناب مباشري به بيت المقدس رسيدم.
القصه-سيد مجتبي كه شروع كرد دلم را كف دستم گرفتم و بچه ها دلداده تر بودند و دلم كه سربزير شد از ريز بودنش ميان اين همه جمع.
سيد مجتبي كه سرودش را شروع كرد، مهتابي ها تمام شد و چراغ هاي چشمك زن و چراغ گردان وارد معركه شدند تا جشني بشود تمام عيار و شوري به پا شود شيرين.
بچه ها طبق معمول در پوست خود نگنجيدند و سيد مجتبي طبق معمول تذكر داد و ما همه سمعا و طاعتا.
سيد مجتبي تمام كرد و چراغ چشمك زن ها تمام شد و دوباره مهتابي ها شروع.
حداقل دو مورد جشن عقد هم برگزار شد كه در يكي از آنها احمد، آقازاده ي حضرتعالي زوجه بودند و زوج هم ...
شام : شام عيد را كه خورديم بچه ها دست بكار شدند و در يك حركت هماهنگ و همگاني تزئينات مجلس را باز كردند وهمه بسوي خانه ها روان.
تزئينات جشن امسال كه مسئوليتش با بچه ها بود زيباتر از سال هاي قبل بود و عكاس و فيلمبردار و صوت و مداح و سخنران هم هماهنگ تر و نظم برنامه ي امسال مثال زدني تر.
فرش ها هم جان سالم به در بردند و مثل خانه ي هادي اينا شيرين نزدند.
....
از خدا كه پنهان نيست از شما عزيز دلم چه پنهان؛ چند شب پيش برنامه ي مستند "مكث" از سيما پخش شد و وقتي كه جلسات اكس پارتي را البته بصورت كمي شطرنجي و با شفافيت كمتر نشان مي داد، ذهن مشوش و بي تقواي من-فارغ از اينكه منطق مظفر بخواند و بداند كه قياس مع الفارق چيست-دريك اقدام گستاخانه به مقايسه ي سبك نورپردازي و اجراي اين برنامه با برنامه ي جشن هيات پرداخت و تا آمدم به دادش برسم ديدم كه دامن از دست برفته است وپشت تريبون دارد داد سخن مي دهد كه :
"قرار بود دوستان اكس پارتي را به جمع خودمان دعوت كنيم و قرار نبود خودمان دعوتشان را لبيك گو باشيم و قرار نبود هياتمان كه روضه اي از بهشت بود و قطعه اي از كربلا؛ شبيه به جلسه ي آنها بشود.
داريم از دست مي رويم.
به كجاچنين شتابان!
اي دل تو چه مي كني؟ مي ماني يا مي روي!
....
نكند فردا روزي بخواهيم با جذابيت هاي كاذب، جاذبه داشته باشيم كه هرچه بكنيم محدوديت ها نمي گذارد به گرد پاي آنها هم برسيم و فقط نتيجه اش اين مي شود كه زمينه ي ذهني نوجوانمان را آماده ي پذيرش جلسات آن چنيني مي كنيم و جاذبه مي شود دافعه و توي ظرف نجس نمي شود آب خورد و با دستمال كثيف، شيشه را نمي شود پاك كرد و ... "
خلاصه با هزار زحمت و بدوبيراه از پشت تريبون كشيدمش پايين و زدم پس كله اش كه "حالا براي من سخنراني مي كني. اينقدر آدم آنجا بودند و يقينا از تو بيشتر مي فهمند؛ آنوقت تو دم درآورده اي وبراي من آدم شده اي."
خلاصه با اين ذهن پدر سوخته ی مان فيلمي داشتيم تا به صبح.
راستي سعيدجان؛
اين حرفها بين خودمان بماند و به گوش مسئولين و مربيان هيات نرسد كه مي گويند "آقا بعد از سالي قدم رنجه فرموده اند و هنوز عرق پايشان نخشكيده، بجاي تشكر و خداقوت نق مي زند و فكر مي كند فقط خودش مي فهمد و ... "
البته حق هم دارند و فرمايششان بجاست و محترم.
با اين همه گرفتاري كه تك تك مربيان و مسولين هيات دارند، خدا وكيلي اين جور حرف زدن توبه هم دارد، ولي چه كنم از دست اين ذهن مشوش.
البته سعيدجان؛
تقصير خودتان بود كه شيفت بوديد وهيات نبوديد و زير سيمي نيامديد و من هم مامورم و معذور...
ديگر بيش از اين وقت گرانبهايتان را نمي گيرم.
شايد در هيات ديدمتان...