نماز را در مسجد محله مي خوانم كه بعد از نماز به هر نفر يك گل گلايل هديه مي دهند. به ذهنم مي رسد گل بغل دستي ام را هم بردارم و به هيات ببرم. تا در مسجد برسم 6، 7 تا گل كاسبي كرده ام. با دوچرخه چيني الاصلم به سمت هيات راه مي افتم كه صورت گل من گلي محمدحسين شريفيان، مضطرب و مشوش جلو ام ظاهر مي شود. سخنران توي ترافيك و التهاب در چهره شريفيان... (خيلي ادبي شد)
با آسانسور به طبقه چهارم مي روم. بچه ها بر خلاف هميشه از سروكول هم بالا نمي روند، بلكه در حال گردش علمي هستند!
فرصت را مغتنم مي شمارم و با بچه ها از دكوراسيون و آذين بندي هيات عكس يادگاري مي گيريم. هنوز اين الف.ميم انگار در دوره آق قويولونها زندگي مي كند كه براي نفر جلويي اش شاخ مي گذارد.
به محض آمدن صداي فلاش بچه ها ياد برره مي افتند و كوهي از جنازه روي هم تلنبار مي شود. آندره يا همان رضاي خودمان مي آيد و صحبت هايش كه تمام مي شود كسي با كله مي زند زير سيني شربت و خانه ي هادي اينا كلي شيرين مي شود. مداح مي آيد و ميكروفن يك در ميان قطع مي شود. محمد حسين كشاورز هم كه اصلا حواسش به مداح نيست لق مي زند ومرتب توسط مداح توبيخ مي شود.
شام كباب درجه يك است ولي انگار بعضي ها قيمت گوشت را نمي دانند كه ظرف هايشان نيمه كاره مانده است.
تا شانه ها و هاشمي ها و عابديني و منجمي و...و تبليغات و تزئينات و روابط عمومي و سمعی بصری و مالي و كليه فاميل هاي وابسته اسباب و اثاثيه شان راجمع كنند، ساعت 12:30 دقيقه بامداد است كه به خانه مي رسم.
راستی!
به عنوان اولین تجربه جلسه خیلی خیلی خوبی بود.بچه ها دستتون درد نکنه.اجر نوکری تون با حضرت بقیه الله