آنقدر شده است كه جيب هايم پر از پول بوده است و پاي اتوبوس رفته ام و راهي نشده ام و آنقدرتر بوده كه آهي در بساط نداشته ام و رفته ام به پابوسش شاهانه. هميشه تا اتوبوس و قطار و هواپيما راه نيفتاده؛ دلم آرام نشده.
ايندفعه را نمي دانم. بين خوف و رجا گير كرده ام .بين مي شود ونمي شود.
فقط مي دانم دلم برايش تنگ شده است. همين و بس.
... و صداي عليرضاي افتخاري در گوشم مي پيچد كه؛
چون آهوي گمگشته به هر گوشه دوانم
تا دام در آغوش نگيرم نگرانم!