"آفتاب در حجاب" عنوان اثري ست از سيد مهدي شجاعي درباره حضرت زينب سلام الله عليها.
كتابي كه به توصيه ي يكي از دوستان، در ايام نوجواني مطالعه اش كردم و بدون اغراق، تا هميشه حلاوت كلمه به كلمه اش در ذائقه ام خواهد ماند.
سيد مهدي شجاعي، بهترين اثرش را "كشتي پهلو گرفته" مي داند، اما اين حقير آفتاب در حجاب را شيرين تر يافتم.
با هم قسمتي از متن كتاب آفتاب در حجاب را باهم مي خوانيم.
... پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی.
بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخی نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه، به ارتعاش وا می داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی.
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید: چه شده دخترم؟
تو فقط گریه می کردی.
پیامبر دستش را لا به لای موهای تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت: حرف بزن زینبم! عزیز دلم! حرف بزن! تو همچنان گریه می کردی.
پیامبر موهای تو را از روی صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهای خیست بوسه زد و گفت:
یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشنای چشمم! گرمای دلم!
هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمی داد...