فکر نکنم اونقدر حواس پرت باشی که اردوگاهمون ، نماز های شکسته ، رستورانمون که شبیه ندامتگاه مرکزی تهران بود ، اتوبوس خوشگلمون ، شعار های امر به منکر که به محمد برنجیان میدادیم ، جنگل و زمین فوتبال و مسجده که شبیه کلیسا بود و .... یادت نیاد ...
نه؟؟؟؟
آنچه گذشت:
اتوبوس به دو جبهه چپ و راست تقسیم شد ؛ که هر جبهه با ذهن خلاقشون دیگری را رسوا خود میکردند...خلاصه بساط بگم؟بگم؟ راه افتاد.
در این قسمت با یکی از اشعار خلاقانه جبهه چپ (مجددا) آشنا میشویم
رابطه عکس و متن:مسلما هر کسی یه جوری ربطش میده حتی شما دوست عزیز؛عکس:علی جویافر
(ادامه دارد .... روی گزینه ادامه مطلب کلیک کنید....)
سعید و حسین و وحید
هر سه تاشون روز عید
اون جلوها نشستن (از دید عقب اتوبوسیا)
-منتظر چی هستن؟
-با اینیکه می ترسن؛
باید پاشن ..... (با استناد از قانون جرائم رایانه ای ، دسترسی شما به جمله فراخوانده شده میسر نمی باشد)
محمد برنجی
تو هم بیا با حجی
شور و نوا بگیریم
با بچه های هیئت توی سفر به شمال
انس و صفا بگیریم ، با شامای حاضری ، نون و پنیر و قری
خلاصه با همه این حرف ها ، با هم بگیم یکصدا ، زنده باد ، زنده باد ، زنده باد