به گلها بگویید به اشک ژاله، رخ بشویند و بلبلان را به نوحه خوانی بخوانید
که پیامبر باران، امشب دیگر نمی خندد.
ای رسول خدا...
رحلت شما، خاندان رسالت را در غربتی عجیب فرو برد...
چند روز دگر تا آتش زدن درب خانه ی امیرالمومنین(ع) مانده و غم کوچه و سیلی و پهلوی شکسته...
قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودت فی القربی
ای پیامبر بگو در برابر مزد رسالتم چیزی به جز دوستی با اهل بیتم از شما نمیخواهم...
و مردم دعوت ایشان را چه پاسخی دادند...
درب خانه ی مولا را آتش زدند...
پهلوی زهرایش را شکستند...
محسنش را شهید کردند...
مولایمان را بیست و پنج سال در غربت خانه نشینی فرو بردند...
جان پیامبر را در محراب، فرق شکافتند...
جام زهر را به امام حسن مجتبی(ع) نوشاندند و تابوتشان را تیرباران نمودند...
حسینش را در قتلگاه سر بریدند و خاندانش را اسیر کردند
به پای کودکانشان غل و زنجیر بستند و تا توانستند سیلی زدند...
اما...
خدای من...
شنیدن کی بود مانند دیدن...
امان از دل زینب...
که پیامبر باران، امشب دیگر نمی خندد.
ای رسول خدا...
رحلت شما، خاندان رسالت را در غربتی عجیب فرو برد...
چند روز دگر تا آتش زدن درب خانه ی امیرالمومنین(ع) مانده و غم کوچه و سیلی و پهلوی شکسته...
قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودت فی القربی
ای پیامبر بگو در برابر مزد رسالتم چیزی به جز دوستی با اهل بیتم از شما نمیخواهم...
و مردم دعوت ایشان را چه پاسخی دادند...
درب خانه ی مولا را آتش زدند...
پهلوی زهرایش را شکستند...
محسنش را شهید کردند...
مولایمان را بیست و پنج سال در غربت خانه نشینی فرو بردند...
جان پیامبر را در محراب، فرق شکافتند...
جام زهر را به امام حسن مجتبی(ع) نوشاندند و تابوتشان را تیرباران نمودند...
حسینش را در قتلگاه سر بریدند و خاندانش را اسیر کردند
به پای کودکانشان غل و زنجیر بستند و تا توانستند سیلی زدند...
اما...
خدای من...
شنیدن کی بود مانند دیدن...
امان از دل زینب...