بخاطر همه ي سحر هاي ماه رمضان كه يك ساعت زودتر از من و بابا بيدار مي شدي و غذايي را كه از بعد از افطار ديشب تا پاسي از شب آماده كرده بودي، توي سفره با آن سليقه ي خوشگل ات مي چيدي و تازه به مرحله ي تناول كه مي رسيد، همه ي محبت هايت را يكجا سر دست مي گرفتي و آن چنان آرام و بالطافت بيدارم مي كردي كه خودم هم باورم نمي شد نيمه ي شب است و من بيدارم...
انگار خواب مي ديدم كه بيدارم.
تازه گاهي هم بچه گي ام گل مي كرد و انگار پول خوابم را بخواهم، بي ادبي مي كردم و خب خودت بهتر مي داني كه آدم توي خواب، تكليفي ندارد. هر چند با هيات كه اردو ي مشهد يا جاي ديگر مي روم، فقط 3 دقيقه وقت دارم از خواب بيدار شوم و گرنه...
مامان؛ اگر اجازه ندهي پايت را ببوسم، وقتي كه خوابي لب هايم را كف پايت مي گذارم؛ آخر مي خواهم صورتم بوي بهشت بگيرد.
بخاطر همه ي مهرباني هايت؛ مرســـــي مــامــــان