خاله بزرگوار كه جان عالمي به فدايش كه سال تا ماه به زور صله رحم مي كنند و پا به خانه ما نمي گذارند، ساعت يك و سي دقيقه بامداد امروز شنبه، از آن كله ي شهر پا به كلبه فقيرانه اين حقير گذاشته، بالاي رختخواب اين حقير حاضر شده و در حالي كه نمي توانند هيجانات خويش را پنهان بدارند، اذعان مي دارند كه "پاشو پاشو كه زلزله اومده".
مانده ام اين موقع شب و با پيژامه از كجا دسته گل تهيه كنم تا به حضرت زلزله خير مقدم عرض كنم...
حالا ساعت ۳۰ : ۵ دقيقه صبح دارم با چشماني خواب آلوده راهي محل كار مي شوم و اطراف خيابان ها و داخل ماشين ها آدم هاي فرو رفته در خواب را مي بينم. فكر نمي كردم اين قدر شهرم، شبهاي قشنگي داشته باشد كه همشهري هايم خانه و كاشانه را رها كرده و مثل مرغ عشق هاي آواره توي چادر مسافرتي و ماشينشان سكنا بگزينند. به فلكه لاله كه مي رسم ازدحام چادرهاي مسافرتي بيشتر مي شود و تازه مي خواهد يادم بيفتد كه ديشب زلزله آمده و اين همشهري هاي نازنينم از دست عزيز دلمان حضرت عزرائيل سلام الله عليه به خيابان پناه آورده اند.
البته اگر دعاي كميل خوانده بودند كه "لايمكن الفرار من حكومتك" و قرآن خوانده بودند كه "بيده ملكوت كل شي" اينقدرها هم به كوچه و خيابان پناه نمي آوردند و خاله بزرگوار هم مي گذاشت ما ساعتي بيشتر بخوابيم.
باز دم زلزله گرم كه به يادمان آورد كه مردني هم در پيش است، و به طريق اولي قيامتي ...
پيش بيني ساده انگارانه ام اين است كه امروز ديگر كسي دروغ نمي گويد، گران فروشي نمي كند، پرايد ارزان مي شود و برنج برمي گردد به قيمت قبلي اش...
شايد از فردا مسجد محله مان جاي سوزن انداختن نداشته باشد...
روبروي فلكه لاله روي تابلويي نوشته است اتوبان چمران و خدا رحمت كند مرحوم شهيد دكتر چمران را كه اسم كتابش را گذاشته بود "مرگ از من فرار مي كند" !!!!